دعوت

نزدیک غروب آفتاب بود. کنار زاینده رود خسته و تنها نشسته بودم. خانوادههای زیادی در حال گردش بودند و برخی دور هم نشسته بودند.بچهها در اطراف جست و خیز می کردند سر و صدای آنها با آواز پرندههای بهاری توام شده بود.

برخلافمنکهناامیدبودم،درچهرهآدمها یک دلخوشی دیده میشد. بارندگی اخیر باعث شده بود زاینده رود بعد از سالها خشکسالی دوباره زنده شود.

در آن لحظات شعری که سالها پیش روی تابلو فرش نفیس دیوار خانهمان بود را به یاد میآوردم و خیلی آرام زیر لب شروع به خواندن کردم:

میدهد چون یار تشریف حیات جاودان

خاکهای مرده دل را فیض آب زندهرود

برق در پیراهن اندازد کتان توبه را

چون مِی روشن، فروغ ماهتاب زندهرود

غرق در گذشته و خاطرات خانه پدری بودم که دستی گرم شانه های سردم را لمس کرد.

دخترم با شمام، چند بار صدات کردم متوجه نشدی

بله بفرمایید؟

دیدم تنها نشستی، گفتم دعوتت کنم بیای اونجا کنار ما روی فرش بنشینی و چای بخوری.

به جهتی که اشاره کرده بود نگاه کردم، یه مرد میانسال با لبخندی روی لب زیر خنکای درخت بید همینطور که بساط چایی جلوش بود، نشسته بود. کامم حسابی خشک شده بود، اینطوری می توانستم زمانی رو بگذرانم تا هوا تاریک شود و زاینده رود خلوت.

ممنونم اما خب

پاشو دخترم پاشو تعارف نکن

خیلی آرام بلند شدم و همراه اون خانم راه افتادم، روی فرش که نشستم آقا یک چای خوش رنگ و قندانی که پر از گز بود به سمت من سر داد. چند لحظهای بین ما سکوت بود، چای را که نوشیدم تشکر کردم. احساس خجالت میکردم، با صدای لرزان آهسته به خانم گفتم: ببخشید چیزی برای خوردن هم دارید؟ انگار هر دو منتظر بودند که من فقط دستور بدم، از جا بلند شدند و از داخل سبد کنارشان هر کدام چیزی مقابلم گذاشت. خیلی سریع دیدم یه سفره پر و پیمان پهن شد. شروع به خوردن کردم، بعد از غذا دوست داشتم زمان خیلی کند بگذره و لحظات بیشتری در کنارشان باشم شاید به خاطر این بود که مدتها از کسی محبت ندیده بودم.

توی همین افکار بودم که خانم از من پرسید اسمت چیه؟

صبا

لهجت مشخصه مسافر یا غریبه نیستی، اما فکر کنم تنهایی؟

تاگفتمبلهتنهام،دیگهنتوانستمچیزیبگم. بغضی سنگین در گلویم نشست چشمهایم پر اشک شد.

ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم

نه خواهش میکنم چیزی نیست. آقا از داخل کلمن کوچک کنارش یه لیوان آب خنک برام ریخت.

آب را که خوردم مجدد چند لحظه بین ما سکوت بود، نمیدانستم چه باید بگویم.

خانمگفت: اسم من نسرین، ایشون هم امیر آقاست.

از آشنایی با شما خوشبختم.

صبا جان همیشه میای اینجا؟

لبخندتلخیزدموگفتم: خاطرم هست آخرین باری که توی همین پارک با پدر و مادرم اومدیم تفریح، حدود شش سال پیش بود، بعد از اون تا وقتی که اصفهان بودم دیگه زاینده رود نیومدم شاید هم بدون اونا برام صفایی نداشت.

امیر: پدر و مادرت در قید حیات هستند؟

بله، اما متاسفانه پدرم زندانه و مادرم هم دو سال بعد زندان رفتن پدرم، طلاق غیابی گرفت و مجدد ازدواج کرد.

خیلی متاسف شدم

نسرین: یعنی الان تنها زندگی میکنی؟

واقعیتش من جایی برای زندگی ندارم، تازه هجده روزه از دبی به ایران برگشتم. آشنا و فامیل طردم کردند مادرم هم جواب تلفنهامو نمیده.

امیر: دخترم کمکی از دست ما بر میاد؟ فک میکنی چیزی هست که بخوای با ما در میون بذاری؟

اونقدر اوضاع در هم پیچیده شده که نمیدونم از دست کی کمکی برمیاد، اصلا نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟ هیچ وقت فکر نمیکردم همچین روزهایی رو تجربه کنم. من عزیز دردونه پدر و مادرم بودم اونا بعد تولد من تصمیم گرفته بودند دیگه فرزندی نیارن، با اینکه اختلاف سنی من با پدر مادرم زیاد بود اما اونا عاشقانه تک فرزندشونو دوست داشتند.

پدرم کارمند یک شرکت خصوصی با درآمد بالا بود، مادرم هم معلم یک دبستان بود. البته از همون بچگی رابطهام با پدرم بهتر بود، به خاطر اینکه ظهرها که از مدرسه برمیگشتم تازه مادرم برای تدریس شیفت عصر میرفت. بعد از یکی دو ساعت که پدرم از سر کار برمی گشت، شانس این رو داشتم زمانهای بیشتری رو با اون باشم. یه وقتایی هم که جفتشون نبودند منو به مادربزرگم میسپردند.

از همه نظر تامین بودم اسباب بازیهای خوب، لباسهای گرون قیمت، مدرسه خصوصی و …. در گرماگرم هیجانات نوجوانی و دوران دبیرستان بودم که متوجه شدم شرکت پدرم ورشکسته شده و وضعیت مالی اون روز به روز بدتر می شه. پدرم سمت مهمی توی شرکت داشت و توی کلی از اسناد مالی پاش گیر بود.

هنگامی که سهامدارها یکی یکی پاشونو ازاین قائله بیرون کشیدند، تمام کاسه کوزهها سر پدرم شکست. طولی نکشید که به علت بدهی هنگفت شرکت بازداشت شد و ناخواسته برای حبس پانزده ساله به زندان افتاد.

اینموضوعفشارزیادیبهلحاظروحیروانیبهمنواردکرد. تبدیل به یه آدم بی تاب و بدخلق شده بودم، حتی توی رابطهام با مادرم تاثیر گذاشته بود بیشتر زمانهایی که با هم بودیم با بحث و دعوا میگذشت، اصلاً حوصله همدیگر رو نداشتیم.

صبح تا عصر مدرسه بودم و عصرها هم تا ساعت نه و ده شب با دوستانم بیرون بودم، دوست نداشتم به خانه برگردم. دوران بسیار سختی بود، انگار به مادرم هم خیلی سخت میگذشت. نزدیک به دو سال به همین منوال گذشت، بالاخره مادرم به دادگاه مراجعه کرد و درخواست طلاق غیابی داد، بعد از گذراندن یک پروسه اداری از هم جدا شدند.

زمان زیادی از این ماجرا نگذشته بود که مادرم وارد رابطه دوستی با یک مرد شد و ماحصل اون یک ازدواج زود هنگام بود. حالا به گرگ تنهایی مبدل شده بودم، رابطه خوبی با هیچ یک از اعضای خانوادم نداشتم، سعی میکردم جای خالی شان را بیشتر و بیشتر با دوستانم پر کنم.

به هر نحوی بود دوران دبیرستانم را به پایان رسوندم، به همین مناسبت با دوستانم یه پارتی پایان دوره ترتیب دادیم. از آنجا که این جشن خصوصی و مختلط بود با پسری به اسم نیما که شش سال از خودم بزرگتر بود آشنا و بعد هم دوست شدیم، این دوستی سرآغاز فصلی عجیب در زندگیم بود.

هر چه از دوستی ما میگذشت بیشتر به نیما وابسته میشدم و خلاء عاطفی و تنهایی خودم را با او سپری میکردم. نیما معمولاً مشروب میخورد و بعضی مواقع حشیش میکشید، اما نمیدونم چرا من در مقابل وانمود میکردم با این موضوع مشکلی ندارم. حتی اگر شرایطی فراهم میشد با او همراهی میکردم. نیما برام کامل و خاص بود چرا که داشتن خانه بزرگ در یکی از مناطق خوب شهر اصفهان، اتومبیلهای گران قیمت، درآمد بالا و ولخرجیهای عجیب در مهمانیهای شبانه او را نسبت به آدمای دور و برش متمایز میکرد.

چیزی از آشنایی ما نگذشته بود که پای شیشه و کوکائین هم به میان آمد و من باز برای اینکه ثابت کنم چقدر دوست پایهای هستم بدون کوچکترین فکری به اولین درخواستهای او برای مصرف پاسخ مثبت دادم.

یکسالاولهمهچیزعالیپیشمیرفت تا اینکه متوجه شدم الکل و مواد برای من به صورت یک نیازدرآمده و این وابستگی شدید افسردهترم میکرد. در شرایطی که اصلاً حال روحی مناسبی نداشتم از من خواست تا برای یک سفر تفریحی با او به دبی برم. از آنجا که در این یک سال حسابی اعتماد من را جلب کرده بود، تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده با او همراه بشم. برای به دست آوردن رضایت خانوادهام به دروغ گفتم که قراره با تعدادی از دوستان دخترم به این مسافرت بریم، در ابتدا با این تصمیم من مخالفت کردند اما در نهایت به خاطر پافشاری و لجاجتهای من به ناچار قبول کردند.

سرانجام راهی دبی شدیم. همانطور که تاکسی خیابانهای شهر را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت، من محو تماشای برجهای بلند، آپارتمانهای مجلل و رنگ و لعاب تبلیغات شهری شده بودم چون برای من یک تجربه جدید بود. وارد هتل شدیم و از شدت خوشحالی، آنقدر میگساری کردم که تا ظهر روز بعد به خواب عمیق رفتم. از خواب که بیدار شدم سردرد و حالت تهوع شدید داشتم. در اتاق هتل تنها بودم هرچه با نیما تماس میگرفتم پاسخ نمیداد. بعد از یک ساعت به اتاق برگشت و به من گفت دوستانم برای امشب ما را به رستوران دعوت کردهاند، یک بسته مواد روی تخت انداخت و گفت بهتره مصرف کنی تا وقت رفتن حسابی سرحال باشی.

شب شد و ما برای صرف شام به آن رستوران رفتیم. دوستانش هم حضور داشتند اما اکثر آنها مرد بودند و سن و سال شان هم از ما بیشتر بود. آن شب من را به دوستانش معرفی کرد.احساس میکردم بعضی جاها موضوع صحبتشان من هستم. بیشتر در سکوت بودم چون همه با هم به زبان عربی صحبت میکردند و از حرفهای آنها چیزی نمیفهمیدم. آخر شب، قبل از خداحافظی نیما من را به کناری کشید و گفت امشب که در مورد تو با دوستام صحبت میکردم اونها از شخصیت تو خیلی خوششون اومده و میگن دختر زرنگیه، اگر بخواد میتونه اینجا بمونه و با ما کار کنه و اینکه میتونه درآمد بسیار بالایی هم داشته باشه.

من که مدتها بود دنبال کار پردرآمد میگشتم، وقتی می دیدم از من تعریف میکنند و شخصیت مرا نیز تایید میکنند و در مقابل پیشنهاد کاری عالی قرار گرفتهام، ذوق زده و بدون هیچ پرسشی کار را قبول کردم. فردای آن روز همان خانمی که شب قبل در رستوران او را ملاقات کرده بودیم و به عربی صحبت میکرد به هتل ما آمد. به بدو ورود و احوالپرسی متوجه شدم این خانم ایرانی هست، او بی پروا در مورد کار با من صحبت کرد.

به اینجا که رسیدم دوباره چند لحظه سکوت کردم اما این بار اختیاری نبود، ادامه صحبت کردن برایم مثل این بود که یک زخم کهنه و قدیمی را قراره نیشتر بزنم و تمام آلودگی هایش را تخلیه کنم. هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که توی این چند سال برایم افتاده بود با کسی صحبت نکرده بودم. ناگهان نسرین خانم صدایم زد

دخترم حالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ اگر چیزی ناراحتت میکنه نیازی نیست در موردش حرف بزنی، بعد برام آب قند درست کرد و داد بخورم

فکر میکنم فشارت افتاده

همینطور که آب قند میخوردم نسرین خانم زیر لب یه چیزایی به همسرش گفت بعد رو به من کرد

ما تنها زندگی میکنیم، بچهای هم نداریم. خوشحال میشیم امشب میزبانت باشیم

امیر آقا هم با آرامش خاصی بلند شد و شروع کرد به جمع کردن لوازم.

دقیقاً نمیدونستم چی باید بگم اصلاً باید به آنها اعتماد میکردم یا نه ولی واقعا برایم مهم نبود که چه چیزی در انتظارم هست، یک نوع خستگی از جنس به ته خط رسیدن به سراغم آمده بود.

خواستم تعارف کنم اگه مزاحم نیستم، که نسرین خانم پرید وسط حرفم گفت

پس منتظر چی هستی؟ سر این فرشو بگیر با هم جمعش کنیم و کمک من بیارش پای ماشین، اونجا یکم بالاتر پارک کردیم.

لوازم را که گذاشتیم، با ماشین به سمت منزل شان حرکت کردیم. همینطور که به بیرون خیره بودم گفتم

اون روز توی هتل اون خانم و دوستم حسابی من رو خام کردند میدونید کارش چی بود

نسرین خانم و امیرآقا که جلوی ماشین نشسته بودند هیچ جوابی ندادند، بعد خودم ادامه دادم

اونها یک گروه فحشا بودند که هر روز من رو به هتل یا خونه افراد مختلفی میفرستادند، اونها به من گفته بودند برای مدت بسیار کوتاهی در امنیت کامل میتونم این کار را انجام بدم و با پول خیلی زیاد برگردم ایران، یکی دو روز بعدش هم نیما به ایران برگشت و من دبی موندم.

کمی پنجره ماشین را پایین کشیدم تا هوای سرد به صورتم بخورد، حالا دیگر اشکهایم روی صورتم جاری شده بود گفتم

اون مدت کوتاه برای من سه سال طول کشید، سه سال کابوس تموم نشدنی، سه سال شرایط هولناک و درد، سه سال تحقیر و آزار جنسی، سه سال دربدری و بیکسی توی یکی از محله های بد دبی.

توی این سه سال چهار مرتبه از دبی به ایران اومدم نه برای دیدن خونوادم، اونها مدتها بود طردم کرده بودند.

من برای سقط جنین میومدم. سقط جنین اینقدر وضعیت جسمی و روحی من رو به هم ریخته بود که دوبار دست به خودکشی زدم اما نمیدونم چرا هیچ مرگم نزد و برای چی زنده موندم. وضعیت من اسفبارتر از اون چیزی بوده که شما حتی بتونید تصورش رو بکنید، بارآخر قبل از اومدنم به ایران اونقدر ناامید و خسته بودم که تا تونستم مواد مصرف کردم. به طوری که کارم به بیمارستان کشید و یک ماه بستری شدم. توی اون یک ماه با دارو و با خدمات بیمارستانی مواد و الکل رو کنار گذاشتم اما به محض اینکه بیرون اومدم دوباره برای همکاری با همون گروه فحشا به ساختمان جدیدشون که این بار بزرگتر و مجللتر بود رفتم. وقتی وارد راهرو شدم چیزی دیدم که من رو تا مرز جنون پیش برد. دوست پسرم که سه سال ازش خبری نبود حالا در کنار دو تا دختر تازه وارد توی لابی نشسته بودن و صدای خندههاشون توی کل ساختمون می پیچید.

یک چیزی مثل برق از توی سرم گذشت، به سمت اونها حمله ور شدم و میز جلویشان رو با شیشههای مشروب چپ کردم و یقه نیما رو گرفتم. دوست داشتم خفه ش کنم اما خوب با آن وضعیت جسمانی که از بیمارستان بیرون آمده بودم با اولین ضربه او روی زمین افتادم. فقط جیغ میکشیدم و یک ریز به دخترها میگفتم تو رو خدا برگردید ایران، اینجا نمونید بیچاره میشید، برگردید. برام مهم نبود چقدر داشتم زیر دست و پا کتک میخوردم، بعد از چند لحظه بادیگاردهای ساختمان من را از زیر دست و پا بیرون کشیدند.  کتک خورده و بیرمق داخل یک اتاق حبسم کردند اما سر و صداهای بیرون ساکت نشد. انگار هر کس برای نیست و نابود کردن من پیشنهادی میداد، پسری که یک روز عاشقش بودم فریاد میزد امشب باید زندگی این فاحشه رو تموم کنم.

کمتر از یک ساعت متوجه شدم که پلیس وارد ساختمان شده و دارند باهم صحبت می کنند. بعد درب اتاق باز شد و یک پلیس بطرز وحشیانهای من را به زمین کوبید، دستهایم را از پشت دستبند زد و با تحقیر من را سوار ماشین کرد و به پاسگاه محلی برد.

روز بعد هم من را به فرودگاه فرستادند، آنجا بود که متوجه شدم قصدشان دیپورت کردن من به ایران هست. هرچه از اونها خواهش کردم لااقل اجازه بدید وسایلم جمع جور کنم اما هیچ گوشی بدهکار نبود. انگار وجدانشان را با پول خریده بودند. تنها چیزی که به من گفتند این بود که خیلی خوش شانس بودی که اونا بیخیالت شدن ،اگر برای اتفاقات دیشب ازت شکایت میکردن باید چند سال از عمرتو توی زندان دبی می گذروندی.

نزدیک غروب بود که منو با پرواز به ایران فرستادند، من که همراهم  فقط مقدار کمی درهم بود. همان جا داخل صرافی فرودگاه، پولم رو تبدیل کردم که فقط بتوانم خودم را به اصفهان برسانم.

اینجای صحبتم که رسید در حال گذر از میدان نقش جهان بودیم. خاطرات بچگی که با پدر و مادرم به اینجا میآمدیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشد، چقدر به حال خودم افسوس خوردم. مثل تشنهای که به آب رسیده باشم از در و دیوار شهرم چشم برنمیداشتم و تا وقتی که رسیدیم دیگه بین ما صحبتی رد و بدل نشد. توی راه با خودم فکر میکردم حالا که اینها رو در مورد من میدونن ممکنه حتی توی راه پیادهام کنند اما وقتی وارد خانه شدم محبتشان از قبل هم به من بیشتر شد. چنان دورم میچرخیدند که انگار فرزند گمشده شان از سفر برگشته. تو این روزها اینقدر اذیت شده بودم که دلم لک زده بود برای یک دوش آب گرم، لباس تمیز و غذای گرم و لذیذ.

بیشتر از خود شام چیزی که خیلی توجهم را به خودش جلب کرد دعای ساده و بیریای قبل از خوردن بود. بعد هم امیر آقا گفت من خسته م میرم توی اتاق  بخوابم شما هم راحت باشید.

به نسرین خانم گفتم: وقتی از من دعوت کردین با شما چای بخورم با خودم گفتم چه بهتر، اینطوری زمان زودتر میگذره تا شب بشه چون قصدم این بود که تو تاریکی شب خودم رو توی آب زاینده رود غرق کنم و برای همیشه از این زندگی راحت شم اما مثل اینکه یه دعوت چای معمولی نبود یه دعوت عجیب بود و  نمیدونم الان اینجا چیکار میکنم .

  اما من میدونم، تو قرار نبوده بمیری چون که یک نفر بهای زنده بودن تو رو از قبل پرداخته.

متوجه نمیشم یعنی چی؟

عیسی مسیح خداوند    و بعد شروع کرد درباره محبت او با من صحبت کردن. هرچه او بیشتر در مورد بخشش گناهان و نجات و حیات دوباره صحبت میکرد، اشکهای من بی اختیار میریخت. انگار بعد از سالها مرهم دردهایم رو پیدا کرده بودم. نمی دانم چرا اما قلبم مشتاق بود در مورد عیسی بشنوم. آن شب تا صبح بیدار بودیم و نسرین خانم درباره معجزه نجات و کارهای عظیم خداوند با من صحبت میکرد. حدود ساعت چهار صبح بود که از من پرسید دوست داری برایت دعا کنم؟

آره، فکر میکنم الان موقعشه و اون شروع کرد برای من دعا کردن. دعایش که تمام شد گفتم یعنی من هم میتونم مثل شما ایماندار بشم؟

بله عزیزم اگه مایل باشی همین الان میتونی قلبت رو به عیسای مسیح بدی.

و من قلبم را به عیسای مسیح دادم.

صبح روز بعد که بیدار شدم تمام اتفاقات روز گذشته را توی ذهنم مرور میکردم مث اینکه این خانم و آقا متوجه حرفهای من نشدن اصلاً فهمیدن من دبی کارم چی بوده ؟یعنی همه اونها بخشیده شده؟ دلم برای سادگی شون می سوزه. نکنه من به خاطر فشارهایی که در سالهای گذشته متحمل شدم دیروز با دیدن یک محبت، احساسی عمل کردم؟ بهتره از خونه شون بزنم بیرون شاید دوست و آشنایی ببینم از اتاق زدم بیرون، دیدم نسرین خانم داره بساط ناهار رو آماده می کنه.

سلام بیدار شدی صبا جان؟

آره ، دیگه کم کم باید برم

کجا می خوای بری دخترم؟ دارم ناهار آماده می کنم، مگه نگفتی طردم کردن و جایی برای زندگی نداری؟

نمی دونم دلم طاقت نداره، از دیشب هم حسابی شما رو به زحمت انداختم. برم دوست و آشنایی ببینم تا بلکه بتونم برای خودم کاری انجام بدم.

.خلاصه اینکه نسرین خانم هر چی برای ماندن من اصرار کرد من قبول نکردم. قبل از اینکه از خانه شان بزنم بیرون، مقداری پول به من داد و گفت: دخترم این دستت باشه لازمت میشه، در خونه من به روی تو بازه. هر موقع کارات تموم شد برگرد منتظرتم.

از آنجا تا محله ای که زندگی میکردیم یک ساعتی راه بود و من چون نیاز داشتم با خودم خلوت کنم تمام آن مسیر را پیاده رفتم. میخواستم از طریق دوست و آشنا آدرسی از مادرم پیدا کنم. شاید احساس شرمی که همراهم بود در این مدت بازگشت به من اجازه نداده بود پا به محله بگذارم. وارد محله که شدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به مغازه میرزا مهدی برم و از اون سراغی از مادرم بگیرم.

خواستم وارد مغازه بشوم که خشکم زد. ندا یکی از دوستان صمیمی دوران دبیرستانم جلویم ظاهر شد، شاید او هم متعجب شده بود مرا می دید. گل از گلم شکفت، همین که قدمی به سمتش برداشتم و گفتم ندا، رویش را از من برگرداند و راهش را کشید و رفت. بعد از چند لحظه خودم را جمع و جور کردم و وارد مغازه شدم. آمیرزا مهدی داشت بطریهای کوچک آب را داخل یخچال می گذاشت. هیچ فرقی با چهار پنج سال پیش نکرده بود فقط یک عینک به چهره اش اضافه شده بود. چیزی در قلبم فرو ریخت انگار یکی مرا بلند کرد و گذاشت به چهار پنج سال پیش که یک دختر شاد و سرزنده دبیرستانی بودم و برای خرید اینجا می آمدم. با صدای آمیرزا مهدی به خودم آمدم

چیزی می خواید خانم؟

سلام، منم صبا. بجا آوردین ؟

خیره خیره نگاهم کرد و دست از کارش کشید. زیر لب گفت استغفرلله و برگشت پشت پاچال.

حالم بد شد و دوست داشتم سریع مغازه را ترک کنم اما چارهای هم نداشتم و باید با او صحبت میکردم

آمیرزا مهدی ؟ می دونم شما در مورد من چه فکری میکنید، قول میدم دیگه پامو تو مغازه تون نذارم. من دنبال مادر و مادربزرگم میگردم. میشه خواهش کنم اگر خبر یا آدرسی ازشون دارید به من کمک کنید؟

من اطلاعی ندارم، اگه چیزی نمی خواید بفرمایید بیرون. مغازه بیست دقیقه برای اقامه نماز تعطیله.

موقعی که ما درآن محل بودیم خانه مادربزرگم دو خیابان بالاتر از ما بود. با همسایه شان حلما خانم خیلی صمیمی بود، برای همین رفتم درب خانه حلما خانم. در را که زدم بعد از چند لحظه یک خانم جوان درب را باز کرد عروسشان بود میشناختمش و چندباری دیده بودمش.

سلام خوبین

ممنونم بفرمایید امرتون

میبخشید، میشه بگید حلما خانم چند لحظه بیان دم در؟ باهاشون کار دارم

چهره ش دگرگون شد به من گفت: نمی خوام ناراحتتون کنم اما بیست روز دیگه اولین سالگردشونه، راستی ببخشید شما ؟

مشخصبودمنونشناختهگفتممادربزرگمازدوستایقدیمیشونهستن.

می تونم بپرسم کدوم دوستش؟

لیلا خانم

آها شما باید نوه شون صبا باشید،  همون که رفته بود دبی؟

بله خودمم

من که ازشون خبر ندارم آخرین باری هم که دیدمش تو تعزیه مامان حلما بود

بله ممنونم

تا خواستم برگردم صدام زد

ببخشید من قصد دخالت تو مسائل خانوادگی شما رو ندارم اما اگر جای شما بودم سراغشون نمیرفتم

چطور

همه می گن لیلا خانم به خاطر اینکه نوه اش آبروشو برده از این محل رفت، گفتم بهتون بگم شاید پیر زن دوست نداشته باشه شما رو ببینه.

بدونخداخافظیرویم  رابرگرداندم و به راهم ادامه دادم. دستهایم را مشت کرده بودم و برای چند لحظهای بیهدف تندتند فقط راه می رفتم، نه من نباید سریع نا امید بشم بهتره آرامشم را حفظ کنم. بعد از چند لحظه مقابل دبیرستانی که سالها پیش آنجا درس میخواندم رسیدم. یادم آمد خانم آذری معاون دبیرستان از دوستان دوران تحصیل مادرم بود، شاید می توانستم از طریق او اطلاعاتی خوبی در مورد مادرم بگیرم.

درب کوچک حیاط مدرسه نیمه باز بود جلوتر رفتم، یه سرک داخل حیاط کشیدم از پنجره های کلاسها سر و صدای بچهها می آمد. آقای موسوی و همسرش داشتند سطلهای زباله توی حیاط را خالی میکردند، فکر نمیکردم هنوز اینجا باشند. خانم موسوی به سمت من آمد. هیچوقت نفهمیدم فامیلیش چی بود، شاید به خاطر این بود که همسر آقای موسوی بود و همه او را به اسم خانم موسوی صدا می زدند. مقابلم ایستاد.

بفرمایید با کی کار دارید؟

سلام ببخشید من با خانم آذری …. یهو پرید وسط حرفم

صبا ؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟  برو بیرون، برو

مگه چی شده خانم موسوی ؟ یه لحظه خواستم تا دفتر برم

صداشو برد بالاتر و گفت

حق نداری پاتو توی این مدرسه بذاری برای ما مسئولیت داره

من منظورتونو متوجه نمی شم

خوب هم میفهمی چی میگم حالا میری یا زنگ بزنم 110

یعنی چی ؟ نمیفهمم، مگه دزد گرفتی ؟ در این بین آقای موسوی هم خودشو به ما رسوند و گفت

چی شده خانم ؟

آمدم حرف بزنم که خانم موسوی مجدد حرفم را قطع کرد و در جواب شوهرش گفت

جای آدمایی مث این توی مدرسه نیست، ورودشون ممنوعه می فهمی؟

هوی چته هر چی به دهنت میرسه میگی، تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی

تلفنش را از جیب مانتویش درآورد و شروع کرد به شماره گرفتن

آقای موسوی: برو دختر خوب اینجا واینستا شر درست نکن

خانم موسوی: خانم حکیمی میاین یه لحظه تا جلوی در مدرسه؟ یه مشکلی پیش اومده. خانم حکیمی مدیر سابق دبیرستانمان بود که ظاهراً هنوز عوض نشده بود

خانم موسوی چته ؟ چرا اینقد شلوغش میکنی مشکلت با من چیه؟

من کلاً با دخترای هرزه مشکل دارم

به لحظه چشمم سیاهی رفت و توی گوشهام فقط صدای سوت بود. با مشتای گره کرده زدم توی سینه ش، تعادلش بهم خورد و چند قدمی عقب عقب رفت. بدون معطلی پا به فرار گذاشتم و تا آخرخیابان مدرسه آقای موسوی دنبالم میدوید و با صدای بلند به من توهین می کرد. از خیابان مدرسه که پیچیدم انگار بی خیالم شد، فقط شنیدم گفت: اگه یبار دیگه اینطرفا پیدات بشه سروکارت با منه.

وارد خیابان اصلی که شدم بدون معطلی یک تاکسی گرفتم تا خودم را به خانه نسرین خانم برسانم. شاید ترسیده بودم اگر بیشتر در آن محله بمانم برایم اتفاق بدی بیافتد. سرم را به شیشه ماشین تکیه داده بودم و منظره ها از مقابلم می گذشتند. چقدر احساس تنهایی میکردم. واقعاً چرا وقتی آدمها از خطایی که کردند بخواهند برگردند، اجتماع آنها را نمیپذیرد و طردشان میکند. خدایا واقعاً تو الان مرا بخشیدی؟ تو مثل آدمها مرا طرد نکردی؟ آنشب نسرین خانم میگفت تو برای نجات ما به زمین اومدی واقعا با این همه گناه چطور مرا انتخاب کردی؟ مقابل خانه که رسیدم، وقتی درب باز شد بدون معطلی خودم را در آغوش نسرین خانم انداختم. بغضم ترکید و با صدای بلند در آغوشش گریه می کردم. چقدر آغوشش با محبت بود، آنها فرشتههای مهربانی بودند که خدا سر راهم قرارداده بود. من را تا چهار ماه در خانه خودشان نگه داشتند یا بهتره بگویم مرا خدمت کردند. در این مدت توسط یکی از دوستان نسرین خانم توانستیم تلفنی با مادرم صحبت کنیم و او تنها جوابش این بود: خانم اشتباه گرفتی، من دختری به اسم صبا ندارم. دختر من سالها پیش مرده.

نسرین خانم دلداری ام میداد و میگفت: صبر کن دخترم زمانهای ما با زمانهای خدا متفاوته، همه چی درست میشه.

یک مدت که گذشت برایم کار پیدا کردند و بعد کم کم توانستم با کمک کلیسا برای خودم خانه اجاره کنم.

چند باری هم به زندان مراجعه کردم و تلاش کردم ملاقاتی با پدرم بگیرم که موفق نشدم، تا اینکه امیر آقا با پیگیری و کمک یکی از مددکارهای زندان توانست ترتیب یک ملاقات حضوری با پدرم رو بدهد. بالاخره به دیدنش رفتم، شاید چون از قبل در مورد شرایط فعلی زندگیم شنیده بود بیشتر پذیرش مرا داشت، شاید هم خدا برنامهای دیگری داشت.

حالا چندین ماه از آن روزهای سخت میگذرد و من در تلاش هستم تا بتوانم بدهیهای او را از طریق یک خیریه پرداخت کنم. در یکی از مرخصیهایی که پدرم از زندان گرفت او هم  قلب خودش را به عیسی مسیح داد. خدایا شکرت

امروز دختر عزیز خداوند هستم.

امروز در خداوند هویت واقعی خودم را پیدا کردهام.

امروز خداوند را میپرستم و او همراهم هست.

امروز این افتخار را دارم که قوم خداوند را در کلیسا خدمت کنم.

آیا شما هم فکر میکنید طرد شده هستید یا در گناه بزرگی زندگی میکنید؟

من صبا به شما می گویم به خداوند اعتماد کنید، او آغوش خود را برای همه باز میکند و همه را میپذیرد.