طبیب

برای من، اینگونه بود که می‌بایست از روی پل نوجوانی به جوانی تنهایی عبور کنم. پدر و مادرم سال‌ها پیش در میدان جنگ و دعواهایشان، مرا جا گذاشتند. آنها از هم جدا شدند و من ناخواسته میهمان خانه مادربزرگم شدم. این موضوع در زندگیم تاثیر بسیار زیادی گذاشت.

من که از کودکی مورد تایید و تحسین خانواده بودم، حتی بعد از این اتفاق هم تصور می‌کردم هنوز دختری متفاوت و خاص هستم.
به همین دلیل بسیار مغرور و کمال‌گرا بودم. چون محبت و عاطفه‌ای را که هر فرزندی می‌بایست از جانب پدر و مادرش ببیند نداشتم، می‌خواستم جای خالی آن را وقتی با دیگران بودم پر کنم. از این رو، همیشه دوست داشتم مرکز توجه دیگران قرار بگیرم.

برایم فرقی نمی‌کرد که چطور مورد تایید دیگران باشم، به هر قیمتی فقط می‌خواستم دیده شوم. از آنجا که در شوخ طبعی و خنداندن دیگران توجه بیشتری بود، این در ادامه خلق و خویی را در من زنده می کرد که بیشتر دست به تمسخر دیگران بزنم. اما آنها که می‌دیدند در دورهمی ها، ضعفشان مورد تمسخر واقع می‌شود سعی می‌کردند به من نزدیک نشوند و از من دوری کنند. در گذر زمان این فاصله گرفتن‌ها از من انسان تنهایی ساخت.

به خاطر تنهایی ام دائم خودم و دیگران را مورد قضاوت قرار می‌دادم و وقتی پاسخی متقاعد کننده برایش پیدا نمی‌کردم در روابطم با دیگران دست به پرخاشگری می‌زدم و در گرداب خشم فرو می‌رفتم. از آن طرف هم، مادربزرگم با معیارهای سختگیرانه، نگاه سطحی و مادی روابطم را به شدت محدود کرده بود.

هر طور که بود درسم را به پایان رساندم و در یک بیمارستان مشغول به کار شدم، سال‌های بسیار سختی بود. در انزوای خودم روزگار سپری می‌کردم، خدمات بیمارستانی ما به گونه‌ای بود که بیشتر محل رفت و آمد اتباع خارجی بود و من اصلاً رفتار خوبی با آنها نداشتم. بارها به خاطر رفتار بدم با بیماران و یا حتی همکارانم مورد مواخذه قرار می گرفتم.

چندین سال به همین منوال گذشت تا اینکه با همسر کنونی‌ام آشنا شدم. اولین هدیه‌ای که او به من داد کتاب مقدس (انجیل) بود. آن روز درکی از آن هدیه و اینکه قرار است چه کار عظیمی در زندگی من انجام شود نداشتم. با وجودی که یک دنیا سوال بی پاسخ در مورد جهان هستی، خلقت و خودم یا حتی خداوند در ذهنم داشتم، اما او از من درخواست کرد که فعلاً فقط انجیل را مطالعه کنم، به موقع جواب خیلی چیزها را متوجه خواهم شد. من هم همین کار را کردم، به مرور تفاوت‌های عمیق بین باورهای گذشته‌ام و آموزه‌های مسیح را متوجه می‌شدم. به خواندن ادامه دادم و در روزی که به تماشای فیلم مصائب مسیح نشستم، انگار دریچه تازه‌ای به روی من باز شد و آن نقطه عطف زندگیم شد. در آن لحظات والا، عشق و فداکاری بزرگ عیسی مسیح را بر روی صلیب با تمام جانم درک کردم و چیزی از درونم شکست، زانوانم خم شد و قلبم را به خداوند تقدیم کردم.

در بیمارستان محل کارمان پسر بچه‌ای بستری بود که عمل جراحی قلب باز انجام داده بود و بعد از عمل اوضاع اسفناکی داشت، به طوری که تیم پزشکی برایش احساس خطر جدی کردند.
خاطرم هست درست چند روز بعد از ایماندار شدنم، همسرم از من خواست تا برای سرکشی به آن پسر بچه وارد اتاقش شویم. او اوضاع بسیار وخیمی داشت، وقتی بالای سر او در اتاق تنها بودیم چیزی از درون قلبمان گذشت که برای شفای جسم و جان او متحد در دعا بایستیم. کار خداوند این بود که او را شفا بخشید و این معجزه، ایمان نوپای مرا تقویت کرد و اشتیاقم را برای شناخت بیشتر و بیشتر مسیح روزافزون کرد.

امروز آنقدر از عشق و محبت مسیح سرشارم، که معیارهای پیشین در زندگیم برایم بی‌اهمیت شده است. روابطم با احترام عمیق آمیخته شده و نگاهم به بیماران مخصوصاً اتباع خارجی در نهایت محبت است.
من مریم دختر کمالگرا، منزوی و خشمگین گذشته میتوانم بگویم طبیب اعظم شفایم داد و مرا به انسانی مفید و مثمر ثمر تبدیل کرد. این روزها قبل از ورود به بیمارستان این آیه انجیل را به یاد می‌آورم:
این بیمارانند که نیاز به طبیب دارند نه تندرستان متی ۱۲:۹