من داوود هستم. در طبقه بیست و یکم، یک آپارتمان زندگی میکنم. الان سه و نیم نصف شبِ و من از پشت پنجره اتاقم چشمم رو به سوسوی چراغ های شهر دوخته ام. توی این لحظات حتی صدای تیک تاک ساعت برام خوش آهنگی می کنه و تنها چیزی که زنده بودنم رو به حیات تبدیل میکنه نفس کشیدنِ، نفسهای عمیق. و من اون رو تا حد سرخوشی را ادامه میدم.
سوت سماور اعلام می کنه چای شما آماده است، بعد از ریختن یک چای خوش رنگ وطنی به سمت میز کارم می رم و دل به انگشتهای دستم می سپرم. رقص زیبای قلم رو روی کاغذ سفید نگاه میکنم.
این یک دعوت برای حضور شاهزاده در یک ضیافت باشکوه است. خداوند مرا فرا خوانده، عجیب اما بی نظیر. دعوتی برای مقصودی خاص، خارج از نیروی درک و فهم من و تنها راه درک آن دارا بودن ذات حقیقی است، یعنی روح.
به ضیافت که وارد شدم کمی اطراف را نگاه کردم، بالاخره رفتم و پای تخت فیض عیسی نشستم.
در بدو ورود از من میخواهد قلب و زندگی ام را تسلیم اش کنم تا او را بیشتر و بیشتر بشناسم. می گویم یک قلب بند زده و زندگی کاملا شکست خورده چه به کارتان می آید؟ با لبخند می گوید: از نظر من یک قلب آماده و یک زندگی تبدیل شده داری. چیزی که از نگاه تو، شکست خورده به نظر میرسد، از نگاه من پیروزمندانه است، زیرا مقصود من هیچ گاه با مقصود انسان یکی نیست.
– وای چه با شکوه. آن لحظات را نمی توان بطور صریح شرح داد، هر کس باید خود مکاشفه کند.
او ادامه داد برای کامل کردن هدفش می بایست از دوستان قابل اعتمادش باشم و گوشزد کرد یادت باشد آزمون پدر، اعتماد حقیقی به خواست اوست. وقتی در اراده اش باشیم، اتفاقات بر مبنای شانس یا تصادف نیستند و همه چیز با اقتدار تحت کنترل اوست.
پرسیدم پس اگر روزانه با خداوندمان عیسی مسیح مصاحبت داشته باشم، می توانم تشخیص بدهم که او ما را به چه سمتی میبرد؟
گفت: آمین، اینگونه است که دست از تلاش برای درک مقاصدش بر نمی داری و در زندگی روحانی رشد بیشتری میکنی.
– راستی چرا اجازه می دهی برخی اتفاقات در زندگی مان بیافتد ؟
: نباید هر اتفاقی که در دنیا توسط انسان رقم می خورد رو پای اراده پدر بگذاریم. او تنها در حال شکل دادن ما برای پیوستن به اراده الهی خودش است. کسی که با او راه می رود، اتفاقات برایش به خیریت است و آن اتفاق، تجربه ایست برای بالا بردن حکمتهایش. در اتفاقات، فروتنی و آرامش مشخصه فرزندانش است. حالا بگو بدانم من به تو اعتماد کردم و دعوتت کردم آیا تو به من اعتماد داری؟
اینجا بود که قلم را گذاشتم و چند لحظهای مکث کردم شاید چون پاسخی شفاف برایش نداشتم لحظه ای چای نوشیدم و بعد از چند نفس عمیق دوباره قلم را در دستانم گرفتم وبر خطوط کاغذ چنین حرکت دادم:
ای خداوند خدای زنده، من را ببخش که اعتماد من به تو همیشگی نیست. با وجود اینکه تو این ضعف را در من میدانی چگونه است که باز مرا انتخاب کرده ای!
: دلیلش همین ضعف است. خداوند شما را با تمام خوب و بد وجودتان انتخاب کرده و در اوست که ارزش دارید، او میتواند از ضعفهایتان استفاده کند.
-عیسی جان اگر ما به ضعفها و نقصهایمان عادت کرده باشیم، چگونه می توانیم به اختیار و قدرت طبیعی خود مسیحی خوب باشیم؟
: اگر در این مورد احساس فقرروحی می کنید، پدر شما را مجهز میکند واین ربطی به تلاشتان، سواد یا شخصیتتان ندارد.
– از اینکه امشب با من همنشین و هم صحبت شدی خیلی احساس ارزشمند بودن می کنم.
: تو همیشه برایم ارزش داری تو فرزند من هستی، با اعتماد در اراده من زندگی کن. حتی اگر تو احساس کنی از من دوری، اما من همیشه به تو نزدیکترینم و تو در حضورم هر روزه میتوانی، رابطه ات را با من و اطرافیانت ترمیم کنی و درب های ورود شیطان را ببندی.
اگر موافق باشی می خواهم کمی از کلامت بخوانم و بعد هم سرود پرستشی، راستی آیا دیگران هم میتوانند سحرگاه در این ضیافت پدرانه با تو هم صحبت و همنشین شوند؟