طبیب
برای من، اینگونه بود که میبایست از روی پل نوجوانی به جوانی تنهایی عبور کنم. پدر و مادرم سالها پیش در میدان جنگ و دعواهایشان، مرا جا گذاشتند. آنها از هم جدا شدند و من ناخواسته میهمان خانه مادربزرگم شدم. این موضوع در زندگیم تاثیر بسیار زیادی گذاشت.
من که از کودکی مورد تایید و تحسین خانواده بودم، حتی بعد از این اتفاق هم تصور میکردم هنوز دختری متفاوت و خاص هستم.
دعوت
نزدیک غروب آفتاب بود. کنار زاینده رود خسته و تنها نشسته بودم. خانوادههای زیادی در حال گردش بودند و برخی دور هم نشسته بودند.بچهها در اطراف جست و خیز می کردند سر و صدای آنها با آواز پرندههای بهاری توام شده بود.
برخلافمنکهناامیدبودم،درچهرهآدمها یک دلخوشی دیده میشد. بارندگی اخیر باعث شده بود زاینده رود بعد از سالها خشکسالی دوباره زنده شود.
ضیافت پدرانه
من داوود هستم. در طبقه بیست و یکم، یک آپارتمان زندگی میکنم. الان سه و نیم نصف شبِ و من از پشت پنجره اتاقم چشمم رو به سوسوی چراغ های شهر دوخته ام. توی این لحظات حتی صدای تیک تاک ساعت برام خوش آهنگی می کنه و تنها چیزی که زنده بودنم رو به حیات تبدیل میکنه نفس کشیدنِ، نفسهای عمیق. و من اون رو تا حد سرخوشی را ادامه میدم.